قصه لپه.
زميني بودم روي تپهاي شيبدار در کمرکش يک سلسله تپه ماهور که به دشت زيبايي نگاه ميکردم مالک زمين در فصل کاشت ديم رويم بذر لپه پاچيد بعد از چند دوره با دو باران فصلي بالاخره سبز شديم، بعد از دوران لازم به بار نشستيم و شديم زميني پر از لپه، موسم چينش و جمعآوري محصول ابتدا لپهها بوجاري شدند و در کيسه رفتند و به بازار محله رسيدند مامور خريد پادگاني همه لپهها را خريد و به پادگان برد و بعد از صورت جلسه تحويل افسر آشپزخانه داد تا بعد از پخت و پز خوراک سربازان پادگان شوند.
سرآشپز براي اولين پخت با پيمانه مخصوص لپهها را به داخل يک سيني بزرگ که بعضي وقتها آن را روي در ديگ ميگذاشتند ريخت و به سرباز آشپزخانه گفت تا پاکشان کند، سرباز با دقت همه لپهها را پاک کرد و سنگها و خاشاک بجا مانده از زمينهاي کشاورزي را جمع و جور کرد و با چند بار بالا و پايين کردن تحويل سرآشپز داد، سرآشپز دوباره همه را داخل يک آبگردان ريخت و غرق در آب کرد، سرباز آشپزخانه گفت: داريد لپهها را چه ميکنيد؟
سرآشپز گفت: دارم لپهها را ريگ شور ميکنم.
سربازگفت: ريگشور ديگر چيست؟ من تمام ريگ و سنگهاي آن را جدا کرده و برداشتهام و آنها پاک هستند.
سرآشپز گفت: عيبي ندارد يک بار هم من آنها را پاک ميکنم ريگشوري همان جدا کردن لپههاي پاک از ريگهاي بجامانده است.
بعد از ريگشوري همه را داخل يک آبکش ولو کردند تا آبهاي مانده در آنها ريزش کند و بعد از باد دادن، داخل آب جوش و نمک ريختند و روي آتش گذاشتند تا پخته شوند از داخل ديگ دوباره روي آبکش رفتند سرآشپز چند دانه از لپهها را در دهان مزهمزه کرد و با تکان دادن سرگفت: شور شده دوباره با آبگردان آبدست روي لپهها ريخت تا کم نمک شوند و معتدل و بالاخره به داخل ديگ خورشت وارونه شدند در کنار گوشت، سبزي، زعفران وخوراکيهاي ديگر آنقدر وول خوردند تا اين که آماده آمدن روي ظرفهاي غذاي پادگان شدند.
سرآشپز باز هم با آن ملاقه دسته بلندش آمد و با هم زدن محتويات ديگ خورشت ما را روي برنجها ريخت براي بعضيها کم و براي بعضيها بيشتر تا اين که نصيب شخص صاحب منصب خوش خوراکي شديم او با نامهرباني گفت: اين لپهها چرا نپختهاند! و اين ايراد الکي ما را گران آمد و بدجوري روي ما اثر گذاشت و تصميم گرفتيم حسابش را برسيم، با يکديگر همدست شديم و تمام آبهاي پخت خود را از دست داديم، دوباره شديم همان لپههاي بعد از بوجاري و طي فرآيند ناگفتني رفتيم زير دندانهاي او چنان دندانهايش را خرد کرديم که بعد از آن آرايش و ويرايش به ما حرف زيادي نزند.
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوري نيست که از وي بستاند دادم
دلم از صحبت شيراز به کلي بگرفت
وقت آنست که پرسي خبر از بغدادم