اندر حکايت عذرخواهي.
آوردهاند در سنه يک هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجري شمسي در يکي از بلاد کبيره در کنار کوههاي طبرستان صداي گوينده راديو شنيده شوندي، گوينده با آب و تاب خاصي از نتيجه آراي انتخابات سخن گويندي، در خانهاي بچه يک روزهاي به پدر و مادر خنده کردندي و در بيرون خانه اتفاقاتي حادث شدندي، گوينده راديو از حکم شخصي از ديار قنات و قنوت و قناعت به عنوان داور نقل کردندي او که از قدرت جواني بهره بردندي و موي سپيد نداشتندي، پس قلم روي کاغذ غلتانيدي و اشخاصي را به مکاني در جنوب شورهزار نمک حبس نمودي و بعد از فعل و انفعالاتي سه تن بر زمين کوير نقش بستندي و نيازمند مدد شدندي و چون امداد و نجاتي در کار نبودندي بعد از چندي هر سه جوان آهورايي شدندي.
در چشم بهم زدني فرجام داور سقوط از کرسي راي و صدور حکم و افتادن شاقول ترازي عدالت به نزد ديگران بودندي، بعد از چندين طلوع و غروب خورشيد ناگهان او که همه را محاکمه نمودندي و روزنامههايي را فلهاي تعطيل کردندي حالا در مقابل رقيب در تعقيب گرفتار شدندي و اين بار کفش آهني را به خود پوشاندي و پلههاي دادگستري را طي و طريق کردندي و سالهاي زيادي را به عنوان وقت تلف شده شماره اندازي بکردي و هر بار به نحوي سخن را بپيچاندي.
سال اول بعد از وفات مقتولين آنان را اغتشاشگر ناميدي که بر اثر بيماري مننثريت در زندان وفات شدندي و با سعي بسيار اولياي دم را نااميد از پيگيري کردندي.
سال دوم قصور مقتولين در پنهان کردن مريضي را در بازداشتگاه مطرح کردندي تا بلکه از اين راه فراري ميسور گردندي.
سال سوم پاي پزشک محله کهريزک را مطرح کردندي که در انجام وظيفه درماني مقتولين کوتاهي داشتندي، پزشک متحير از اين اتهام به ديار باقي شتافتي. سال چهارم چون اوضاع و احوال را مناسب ندانستي و پيگيري مردم و رسانهها و اولياي دم را زير پاي خويش احساس نمودي از نحوه حضور مقتولين در کهريزک بياطلاعي کردندي.
سال پنجم به نبودن دست خط کتبي خود مبني بر اعزام متقولين به کهريزک را قلمي کردندي.
سال ششم از تبرئه و مختومه شدن پرونده داستان سرايي کردندي و با خنده در جلوي کاخ دادگستري از خشت و خاک و خاطره زبان را نرم کردندي. سال هفتم پس نامه عذرخواهي و تقاضاي بخشش کردندي.
صداي گوينده راديو امروز از گم شدنهاي پياپي ميگويد از دکل نفتي تا پول نفت و کشتي نفتي و... بچه به دنيا آمده هفت سال قبل در روز اول مهر 1395 به کلاس دوم دبستان خواهد رفت و ما شعر ميخوانيم:
گفت حاضر شو ترا خواهند اندر دادگاهي
گفتمش اي بيدل آنجا از من محزون چه خواهي
گفت محکومي تو بر اعدام تا بر خود ننازي
چونکه ناز و عشوه من بهر تو گرديده قاضي