عاشق زندان.
وقتی صبح 15 تیر ماه 1398 در یکی از روزنامههای کثیرالانتشار عکس بهزاد نبوی را با لباس راه راه آبی دیدم دارد برای حضور در انتخابات پرشور تلاش میکند، اول: عینک نزدیکبین را به چشم زدم دیدم آره خودش است؛ دوم: عینک نزدیک بین را برداشتم و عینک آستیکمات را زدم دوباره به همان عکس نگاه کردم بله خودشه؛ سوم: دو عینک را کنار گذاشتم و رفتم روزنامههای سال 1388 را از بایگانی انبارخانه آوردم این بار به بچه ده سالهام گفتم: بابا بیا یه مدد به من بده، بچه گفت: پدر جان خودت به من گفتی در امور سیاسی دنبال کسی راه نیفتم چون ممکن است او به نا کجا آباد رود و من را همراه خودش ببرد، پاسخ دادم یه کمی صبر داشته باش؛ شاید بخواهم چیز دیگری بگم، شما به این دو عکس دقت کن این دو مرد که لباس راه راه آبی پوشیدهاند یکی هستند؛ من اشتباه ندیدم؟ بچه ده سالهام در حالیکه نگاه عاقل اندر سفیه به من میکرد گفت: پدر جان هر دو یک نفر هستند و عاشق زندان! دیگر خیالم راحت شده بود؛ گوشی تلفن همراه را برداشتم و بعد از چند لحظه دیالوگهای زیر تولید گردید؛ من: سلام حاج بهزاد باز داریم به انتخابات نزدیک میشویم شما داری از سایه به آفتاب میای!
بهزاد نبودی: سلام علیکم، مگر اشکالی دارد، ما فعلا داریم درخصوص انتخابات حرف میزنیم، کو تا رای دادن!
من: میتونم بپرسم شما چرا با لباس راه راه آبی در مورد انتخابات مصاحبه کردید؟
بهزاد نبودی: تجربه تجربه تجربه.
من: ببین حاج بهزاد خود سرشوخی رو باز کردی، اول: لباس راه راه آبی پوشیدی، دوم: گفتی کو تا رای دادن. سوم: داری میگی تجربه تجربه تجربه، اونم نه یک بار بلکه سه بار.
بهزاد نبودی: در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود / کاین شاهد بازاری وان پردهنشین باشد.